قسمت اول ریحان

دستانم خیس از عرق شده است. حال عجیبی دارم. حسی که هم آشناست و هم غریبه. سکوت حاکم بر دادگاه بیشتر از آرامش القا کننده ی حالت تهوع شده  است. در دهانم به دنبال کمی بزاق می گردم...جز کویری خشک و بی آب و علف به چیزی نمی رسم. نگاهم از روی قاضی پرونده به روی دادستان سر می خورد. چندشم می شود و دوباره چشم به قاضی می دوزم.هر از گاهی صدای تقه ی مفصل انگشتی از میان جمع بلند می شود و من را هم نا خداگاه به فشردن انگشتانم وا می دارد و هر بار بعد از چند ثانیه فشار، تازه یادم می آید که اول دادگاه ترتیب همه شان را داده ام.

صدای گرمی نزدیک و صمیمانه از پشت سرم زمزمه وار شروع به حرف زدن می کند:

-          ریحان...ریحان جان...عزیز من..نگران نباش...همه چیز درست میشه...من مطمئنم...تو هیچ کار بدی نکردی...

منتظرم تا قاضی عصبانی شود و چکش به میز بکوبد اما شکوفه طوری آرام حرف می زند که کسی به غیر از خودم نمی شنود. دل  می سپارم به زمزمه های نوازشگر شکوفه: تو هیچ گناهی تو این اتفاق نداشتی...تو اصلا مقصر نیستی...اونا این رو می فهمن...من مطمئنم...

آرامش کلام شکوفه لبخند امید وارانه ای را روانه ی لب هایم میکند. اما واقعیت دوباره مانند پتکی در سرم کوبیده میشود.لبخند فرار می کند. زیر لب می گویم: اگر نفهمن چی؟؟؟

می گوید: تو فقط محکم باش...همین...من خودم همه چیز را حل می کنم.

از این بابت که شکوفه حرفش حرف هست مطئن هستم اما باز در دلم رخت می شورند.

سکوت دادگاه طولانی می شود...انگار قاضی مجسمه ای بیش نیست.با صورتی گرد و سفید و موهای بوری کم پشت و نازک...بینی کوچک و خوش تراشی که مرا یاد حاتم می اندازد. با وسواس بیشتری به قاضی خیره می شوم. نه تکان می خورد و نه حرفی می زند. حتی حالا هم که خوب به صورتش دقیق می شوم می بینم که حتی چشم هایش را هم تکان نمی دهد. می ترسم...نکند مرده باشد...مثل سلیمان پیامبر که نشسته بر روی صندلی اش مرد. یا مثل یخ زده هایی که انجماد امان دراز کشیدن را از آنها می گیرد.سردم میشود. می ترسم از اینکه نکند در قطبی از قطب های زمین گیر کرده باشم و خودم ندانم. سر بر می گردانم و کل دادگاه را از نظر می گذرانم. مادرم دستمالی به دست اشک هایش را پاک می کند. مطمئن میشوم که در قطبی از زمین گیر نکرده ام. بر می گردم و دوباره چشم به قاضی می دهم. کم کم حرف های در گوشی زمزمه ی دادگاه می شود. قاضی با همان چکشی که همیشه در فیلم ها دیده بودم روی میز می کوبد...دست هایم را روی گوشم می گذارم و محکم فشار می دهم. آزاری که از شنیدن صدای چکش می دیدم با صدای کشیده شدن ناخون روی تخته ی سیاه مدرسه برابری می کرد. از کی چکش برایم حکم کابوس را پیدا کرده بود؟؟ از اولین دادگاهی که تشکیل شد؟؟؟همان زمان که مادر حاتم سرم داد می کشید و قاضی دست به دامان چکش شد؟؟؟ شاید.

 

به دلیل هماهنگی با پست های اینستاگرام مجبورم که پست ها رو کوتاه بذارم...

چون تو اینستا محدودیت تعداد کاراکتر دارم و بیشتر از یه حدی نمی تونم پست بذارم...

بابت این موضوع عذر می خوام


نظرات شما عزیزان:

محمدعباسی
ساعت12:38---26 آذر 1394
باسلام،
بنده اهل ادبیات نیستم،ولی به نظرم این داستان فوق العاده هست،یک گوهر ادبی هست؛چون خیالپردازی و تشبیه در این داستان،موج میزند و خواننده را به مطالعه ادامهٔ داستان،ترغیب میکند.
به امید موفقیت روز افزون شما نویسندهٔ گرامی.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 5 آذر 1394برچسب:ریحان, | 18:44 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس